با نام و یاد خدا برای خدا
پندار نیک + گفتار نیک + کردار نیک = زندگی نیک
خاطره یاری به دوست یک دوست
سالها قبل روزی تلفنم زنگ زد، یکی از دوستان صمیمیم بود، پس از احوالپرسی و تعارفات اولیّه گفتند؛ آیا می توانید به یکی از دوستان من که یک پروژه ساختمانی را کنترات کرده اند، ولی اینک به دلایلی به تنگنا بر خورده اند، کمک نمائید؟ گفتم اگر شما بخواهید حتماً این کار را انجام می دهم، ایشان ابراز تمایل کردند و قرار شد شماره تلفن مرا به ایشان بدهند تا در صورت امکان حتماً یاریشان کنم.
فردای همان روز آن دوست ایشان به من زنگ زدند و خودشان را معرفّی مشکلات پیش آمده را مطرح کردند. از گفته هایشان پیدا بود که در یک حالت استیصال به سر می برند، من از همان پشت تلفن آمادگی خودم را برای کمک به ایشان اعلام کردم و قرار گذاشتیم که اوّل بازدیدی از پروژه داشته باشیم و بعد برنامه ریزی کنیم. ایشان مشخصّات مرا گرفتند تا برای رفتن به محل پروژه بلیط هواپیما بگیرند، و همان روز بلیط تهیّه کردند و به من تلفن کردند که برای غروب بلیط گرفته اند، بعد از آنکه مشخصّات همدیگر را از نظر قدّ و قواره و طرز لباس از همدیگر گرفتیم، قرار گذاشتیم که در ساعت معیّنی در فرودگاه یکدیگر را ملاقات نمائیم. طبق قرار مان در فرودگاه همدیگر را دیدیم و در معیّت هم عازم بوشهر شدیم.
در فرودگاه بوشهر که از هواپیما پیاده شدیم ایشان یک ماشین سواری کرایه کردند، و با آن ماشین به محل پروژه ایشان رفتیم.
حدود چهار ساعت با آن اتومبیل با سرعت کم و تکانهای شدید راه رفتیم، چون شب بود و اطراف دیده نمی شد و من هم در صندلی عقب ماشین نشسته بودم لذا توجّهی به بیرون از ماشین نداشتم. بعد از چهار ساعت بالاخره به محل خوابگاه پروژه ایشان رسیدیم. مقابل جایی که ماشین متوقف شد ساختمان کوچکی که با بلوک سیمانی ساخته شده بود و هیچگونه نماسازی نداشت دیده میشد که از قرار معلوم دو اتاق بود. یکی خوابگاه رئیس کارگاه بود و دیگری خوابگاه امور مالی پروژه. در بیرون ساختمان هم یک توالت و دستشوئی که به سبک دهات ساخته شده بود دیده می شد. وقتی از ماشین پیاده شدم احساس کردم در ارتفاع بالائی قرار داریم، آسمان خیلی صاف بود و مثل این بود که به ستاره ها نزیکتر هستیم.
از ماشین که پیاده شدیم به من گفتند کمی صبر کنید. داخل یکی از اطاقها که گو یا اتاق رئیس کارگاهش بود رفتند ولی پس از چند دقیقه بر گشتند و به اتاق دوّمی رفتند. پس از چند دقیقه باز هم برگشته و به من گفتند که اطاق اوّلی خیلی در هم بر هم است و شما در آنجا ناراحت می شوید، بهتر است شما در این اتاق استراحت نمائید.
یک اتاق سه در چهار متر بود که سه دستگاه تختخواب در سه طرف آن قرار داشت، دو تختخواب طرفین اشغال بود و تختخواب سوّمی که بالای اطاق بود به من اختصاص داده بودند.
دیر وقت بود. پس از آشنائی مختصر من با آن آقایان، یکی از آنها که فرد جا افتاده و معقولی بود و گویا مسئول امور مالی پروژه هم بودند، به من گفتند؛ شما که از مار و عقرب نمی ترسید؟! چون اکثراً مارها روی تیر های چوبی سقف راه می روند.در بین همین صحبت ها بچّه عقرب سیاهی را که کنار دیوار راه می رفت گرفتند و در یک شیشه را باز کرده و بچّه عقرب را در داخل آن انداختند و در شیشه را بستند.
درست در همین زمان که ایشان در باره مار و عقرب صحبت می کردند، من روی دیوار چشمم به یک نوشته خیلی زیبای انگلیسی خورد که به شکل خیلی زیبائی از مقوّا بریده شده و به فرم خیلی جالبی رنگ آمیزی شده بود، و به دیوار نصب شده بود.
آن جمله این بود ( Don t worry be happy ) یعنی ( نگران نباش خوشخال باش ) یا (نگران نباش شاد باش ). این جمله به طور عجیبی در من آرامش ایجاد کرد. بدون توجّه به وجود مار و عقرب به راحتی آماده خوابیدن شدم و با توجّه به خستگی راه خیلی زود خوابم برد.
اکثر روانشناسان در مورد جملات تأکیدی خیلی سفارش می کنند، و واقعیّت هم این است که جملات تأکیدی فوق العاده اثر گذار هستند. همین جمله تأکیدی نگران نباش، خوشحال باش، خیلی اثر مثبتی دارد. با همین جملات تأکیدی و تبلیغات و نوشتن کتابهای زیادی در رابطه با مبارزه با نگرانی مانند؛(کتاب آئین زندگی از آقای دیل کارنگی) و کتابهای مشابه دیگر، آمریکائی ها توانستند نگرانی را در جامعه خودشان به حداقل رسانده و عمر متوسط جامعه را به مقدار زیادی -حدود بیست سی سال- زیادتر کنند.
نگرانی یکی از آفت های مهم جامعه می باشد که متأسّفانه ما در جامعه خودمان علاوه بر آنکه برای کم کردن آن کاری نمی کنیم، بلکه تمام همّ و غمّ خود را در نگران کردن خود و دیگران به کار می گیریم. و از این موضوع غافل هستیم که چه بلائی سر خود می آوریم. ( ادامه دارد)
4 comments for “خاطره: یاری به دوست یک دوست. بخش ۱”