حاصل بر رسی و محاسباتم در این پروژه تا به اینجا، که به شرکت نیز اعلام کرده بودم به رقم نه میلیارد تومان رسیده بود، و با جدیت به کارم ادامه می دادم. چون می دانستم که ضرر وارده به پروژه خیلی بیشتر از این ارقام است.
در گزارش بعدی که به شرکت دادم رقم دوازده میلیارد تومان را اعلام کردم. چندی بعد از این گزارش دوستان برنامه جالبی برای من ترتیب دادند. با توجّه به اینکه تمام توان خود را برای تمام کردن این پروژه و تحویل آن به شرکت مزبور گذاشته بودم، فرصت فکر کردن به مسائل جانبی و سیاسی قضیّه را نداشتم و اهمیّتی هم برایم نداشت. من قراردادی با آن شرکت بسته بودم و فقط اجرای آن قرارداد برایم مطرح بود. دقیقاً طبق قرارداد عمل می کردم و هیچ نیّت دیگری نداشتم. حتّی با همه احترامی که نسبت به شخصیّت مدیر عامل شرکت داشتم، آشنایی خاصی با هم نداشتیم. علّت شناخت من از شخصیّت ایشان این بود که خیلی از همکاران قبلی من در آن شرکت کار می کردند و حتّی یکی دو نفر از بستگان و فامیل هم در آن شرکت مشغول بوده و هنوز هم هستند. لذا خصوصیّات مدیر عامل را از آن ها شنیده بودم و پس از ملاقات با ایشان صحّت شنیده هایم برایم روشن شده بود (که در قسمت قبلی مطرح کردم) من آن شخص را در حد یک نابغه تمام عیار دیدم. البتّه نا گفته نماند که با همه این تعریف ها، وقتی بعد از آن ماجرا در کار بزرگ دیگری که آن شرکت در گیرش بود، از من خواسته شد با ایشان همکاری نمایم، من نپذیرفتم. منظورم از بیان این مطلب این است که شخصاً دیگر هیچ انتظاری از آن شرکت و مدیرانش ندارم . ولی تعریف هایم از نظر خودم عین واقعیّت است.
به هرصورت برنامه ای که برای من ترتیب داده بودند بدین قرار بود… آخرین روز ماه مبارک رمضان و تقریباً شب عید فطر بود، البتّه طبق معمول، رویت هلال می بایست از طرف رسانه ها اعلام می شد و آن شب رادیو و تلویزیون تا صبح در شکّ و تردید به سر برد. بالاخره تقریباً حدود ساعت نه صبح اعلام کردند که “امروز عید نیست”. آخر وقت اداری روز پیش آقایان به من اعلام کرده بودند که اگر فردا عید نباشد جلسه ای در حضور مدیر عامل خواهیم داشت، که من بایستی گزارش کار خودم را به صورت مکتوب به ایشان بدهم. ولی از آنجاییکه من فکر می کردم آن روز عید خواهد شد توجّهی به این موضوع نکردم. لذا وقتی قطعی شد که آن روز عید نیست (حدود ساعت ۱۰ صبح) از شرکت به من تلفن کردند که امروز شرکت دایر است و ساعت پنج بعد از ظهر هم جلسه در اطاق مدیر عامل شرکت تشکیل می شود، و شما باید گزارش خودتان را کتباً بدهید.
من در حالی که شب را تقریباً تا صبح نخوابیده بودم و آن روز هم بدون سحری روزه گرفته بودم، با این وجود سریع به شرکت رفتم و مشغول تنظیم گزارش شدم. جناب معاون فنّی لطفی که کردند منشی خودشان را در اختیار من گذاشتند که گزارشات را تایپ کنند. البتّه کلیّه مطالب از یادداشت هایی که از پرونده ها برداشت کرده بودم توسّط یکی از همکارانم تنظیم شده بود و حجم خیلی زیادی هم داشت که من قصد داشتم خلاصه آن گزارشات را برای ارائه به مدیر عامل تنظیم کنم. خوشبختانه، گزارش نهایی بصورت خلاصه و در حدود شش صفحه برای ساعت مقرّر آماده شد.
در ساعت موعود به اطاق مدیر عامل رفتیم. اعضای جلسه همان اعضای جلسه قبلی بودند. در بدو جلسه مدیر عامل رو به من کردند و از من پرسیدند، نامه را نوشتید؟ من بدون اینکه توجّهی به اختلاف موضوع یعنی “گزارش” و “نامه” کنم، گفتم بله. بعد از من پرسیدند چند صفحه شده؟ جواب دادم شش صفحه. دیگر ایشان هیچ سئوالی از من یا دیگران نکردند و حتّی گزارش به حساب خودم و نامه به زعم ایشان را نخواستند ببینند! شروع به نوشتن نامه ای برای کارفرما کردند (به اصطلاح با کسب نظر سایر حضار جلسه)، در نهایت نامه بسیار معقول و متین و با مفهومی نوشته شد، (در ضمن قدرت و نبوغ خودشان را نیز به نمایش گذاشتند، که البته برای هیچکس در آن جمع مخفی نبود). همه چیز ضاهراً خیلی طبیعی به نظر می رسید، ولی برای من جای پرسش زیادی داشت. آن همه فشار بر روی من آوردند که حتماً باید گزارشی آماده شود، و با آن برنامه ریزی دقیق قبلی، ولی درنهایت هیچ استفاده ای از آن نشد! ناگفته نماند در آن جلسه که خیلی هم به طول انجامید رفته رفته از وقت افطار هم گذشت و من به تدریج بی حال می شدم که بالاخره مدیر عامل دستور داد افطاری مختصری برای من و یکی از اعضای جلسه که او هم روزه بود بیاورند که اقدام به جا و مفیدی بود. خلاصه آن جلسه با نوشتن آن نامه توسّط مدیر عامل به پایان رسید. در قسمت قبل از گرفتاری ها و کمبود وقت مدیر عامل صحبت کردم. مستحضرید که با کنار هم گذاشتن همه موارد و اتفاقات، تشکیل چنین جلسه ای و روند آن حقیقتاً جای سئوال و تعجب دارد. ناتمام.