با نام و یاد خدا و برای خدا.
پندار نیک + گفتار نیک + کردار نیک = زندگی نیک.
خاطره درمان سرطان خودم؛
برادر بزرگتری داشتم که ایشان هشت سال از من بزرگنر بودند، و در زندکی من ایشان همیشه حامی من بودند، و من به طور عجیبی به ایشان وابسته و متکّی بودم، به طوریکه وقتی در سنّ ۷۳ سالگی من ایشان از دنیا رفتند، من به طور عجیبی زندگی را خاتمه یافته احساس کردم، برادرم یک فرد سالم و خوش هیکل و خوش قیافه ای بودند، از آنجائیکه از وجود سالم و قوی برخوردار بوده و خیلی کمتر مریض می شدند، لذا من همیشه فکر می کردم که من قبل از ایشان از دنیامی روم، که متأسفانه وضع بر عکس شد و ایشان یک دفعه مبتلا به سرطان معده شده و به فاصله شش ماه از دنیا رفتند، با رفتن ایشان من احساس ضعف شدید و مریضی کردم به طوریکه یک غدّه نسبتاً بزرگی در پشت گردنم ایجاد شد، در این حال دیگر تعادل خودم را نداشتم، اگر می خواستم راه بروم حتماً می بایست یک نفر مراقبم بوده باشد، خودم فکر می کردم که بیش از شش ماه زنده نخواهم ماند، به فکر درمان هم نبودم، تا اینکه همان سال ایّام عید نوروز بود که چند نفری از اعضای فامیل در منزل ما بودند، از جمله مهمان ها بچّه خواهر های خواهر بزرگتر از خودم و داماد های ایشان بودند، یکی از داماد های ایشان که یک زمان طولانی باهم همکار بودیم، و باهم خیلی صمیمی بوده و هستیم، به من گفتند که شما باید خودتان را معالجه کنید، من که اصلاً به معالجه و درمان خودم فکر نمی کردم و خودم را آماده رفتن کرده بودم، به طور شوخی به ایشان گفتم که درمان هزینه زیادی دارد و من هم پولش را ندارم، ایشان به صورت خیلی جدّی گفتند که من پولش را می دهم، من گفتم هزینه اش خیلی بالا هست، ایشان گغتند هر چه باشد من می دهم، در این ضمن مهمان های دیگر هم مرا تشویق به درمان کردند، جوّ به نحوی شد که من احساس کردم وجود م آنقدر ها هم که فکر می کردم بی خاصیّت نیست و این احساس به من دست داد که اطرافیان به طور جدّی می خواهند که من زنده بمانم، وقتی این احساس را کردم ، با اعتقاد راسخ گفتم؛ حالا که اینطور شد، من از فردا حالم خوب می شود.
من به صورت مسلّم می دانستم غدّه ای که در پشت گردن من ایجاد شده غدّه سرطانی می باشد، غدد سرطانی بر خلاف آنچه که خیلی وحشتناک به نظر می رسد، آن قدر ها هم ترسناک نیستند، چون این غدد توسّط سلّول های خودمان تشکیل می شوند، یعنی این سلّول ها به دلایل خیلی زیادی بر علیه فرماندهی مرکزی بدن طغیان کرده و برای خودشان توده ای تشکیل می دهند، و مرتّب سلول های دیگر را هم به سمت خود جلب می کنند، تا جائیکه بالاخره فرماندهی بدن را مختل کرده و بدن را از بین می برند، و طبیعتاً خودشان هم از بین می روند، ولی از قرار معلوم به این مطلب که خودشان هم بعداً از بین خواهندرفت آگاهی ندارند.
در اینجا بد نیست یک کمی راجع به این سلول ها که بدن ما را تشکیل می دهندتعمّق کنیم؛ اندازه این سلول ها خیلی ریز می باشد به طوریکه هزاران هزار میلیارد از آنها بدن ما را تشکیل می دهند، و آنطور که تخمین زده می شود، بچّه نوزاد که به دنیا می آید حدود پنجاه هزار میلیارد سلّول دارد، و این مقدار با بزرگ شدن اضافه می گردد، این سلول های به این ریزی تکنولوژی فوق العاده پیچیده ای دارند به طوریکه هر کدام برای خود تشکیلات عظیمی دارند، بنا به گفته استادی در این زمینه می فرمودند که هر سلول برای خود کهکشانی می باشد.
من در مورد این سلول ها احساسم بر این هست که این ها دارای شعور هستند و کاملاً می فهمند، و می شود با آنها ارتباط بر قرار کرد. ولی بعضی ها با این عقیده من مخالف بوده و معتقد هستند که سلول ها شبیه ربات هستند و مثل ربات ها برنامه ریزی شده اند و طبق برنامه شان عمل می کنند، و فاقد آن شعوری می باشند که منظور من می باشد.
به هر حالت من بر اساس عقیده خودم از همان روزی که به اطرافیانم قول دادم؛ که از فردا حالم خوب می شود، شروع کردم به برقراری ارتباط بین سلول های سرطانی خودم، و شروع کردم به صحبت کردن با آنها، البتّه این ارتباط خیلی جدّی و کاملاً واقعی بود، در عین حال که با آنها تماس بر قرار می کردم، به ایشان می گفتم شما با این حال و با این حرکتی که شروع کرده اید منجر به نابودی بدن شده و بعد از آن بلافاصله خودتان هم از بین می روید، در صورتیکه اگر مشگلاتی دارید، می توانیم با تشریک مساعی مشگلات خودمان را حل کرده و با همدیگر در صلح و صفا و در نهایت همدلی به زندگی خود ادامه دهیم، از لحظه ای که شروع به ارتباط با این سلول ها کردم متوجّه شدم که غدّه به تدریچ کوچکتر می شود، و من با آرامش کاملی که برای خودم ایجاد می کردم به طور مرتّب به صحبت کردن و دعوت آنها به برادری و همدلی ادامه می دادم، دقیقاً خاطرم نیست چه زمانی طول کشید، ولی مسلماً بیش از یک ماه نشد که غدّه به طور کامل از بین رفت، و حالم کاملاً خوب شد. البتّه یکی دو سال بعد هم مجدداً در همان ناحیه دو عدد غدّه در آمد، که باز هم به همان طریق سلول ها را با خود همراه کردم و آن غدد هم از بین رفتند. از آن وقت به این طرف مرتّب سعی می کنم ارتباط دائم با سلول هایم داشته باشم و از مشگلات آنها با خبر گشته و حتّی المقدور در رفع مشکلات تلاش خود را کرده و همدلی و همکاری بین سلّول ها ایجاد نمایم.
سال هائی که این اتفّاق افتاد سالهای ۱۳۹۱و ۱۳۹۲ بود، که من بعد از آن بزرگ ترین آرزویم را بر آورده کردم، آن آرزو این بود که بتوانم به نحوی تجربیّات و آموخته هایم را به جامعه مان منتقل نمایم، که به لطف خداوند و محبّت آن داماد خواهرم که دوست و یار صمیمیم هم هستند سلامتی خود را به دست آورده و بعدش هم وب سایت کنکاشی در مهندسی عمران را به راه انداخته و تجربیّاتم را در آن منعکس می نمایم.
ادامه دارد
7 comments for “خاطرات درمان خودم. ۲؛ درمان سرطان خودم”