با نام و یاد خدا و برای خدا.
پندار نیک + گفتار نیک + کردار نیک.
خاطره سقوط از کوه و کنترل درد؛
سال های بین ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ بود که من در باره طبّ سوزنی و طبّ فشاری و مالشی مطالعه می کردم، که در یکی از کتاب ها خواندم که؛ هیپوتالاموس که در معز سر قرار دارد و به صورت چتری هست، فرماندهی کل بدن را در دست دارد، غدّه هیپوفیز هم که در زیر هیپوفیز قرار دارد مجری دستورات هیپو تالاموس می باشد، این مطالب را در نوع عمل کرد طبّ سوزنی و طبّ فشاری و یا مالشی مطرح کرده بود، طبق نظر نویسنده این کتاب کلیّه اعضای بدن انسان از طریق سیستم عصبی سمپاتی به هیپو تالاموس متصل هستند، غدّه هیپوفیز هم که در زیر هیپوتالامس قراردارد از طریق سیستم عصبی پارا سمپاتی به غدد مترشحه بدن متصّل می باشد. وقتی عضوی صدمه می بیند بلا فاصله از طریق اعصاب به هیپوتالاموس اطلّاع داده می شود، هیپوتالاموس هم بلافاصله از طریق ترشّح به هیپوفیز دستورات لازم را صادر مینماید، هیپوفیز از طریق سیستم عصبی دستورات لازم را به غدّه مترشّحه مربوطه به آن مورد را صادر می کند، آن غدّه آنزیم لازم برای مداوای آن عضو را ترشّح مینماید.
در عین حال که اعضای بدن مستقیماً به هیپوتالاموس وصل هستند، هر کدام از اعضاء نیز نقاط کلیدی در جاهای مختلف بدن دارند، که آن نقاط هم به هیپوتالاموس متصّل می باشند، وقتی آن نقاط تحریک شوند، خواه از طریق سوزن، یا فشار و یا مالش هیپوتالاموس متوجّه می شود که در آن عضو مشگلی پیش آمده است، لذا بلا فاصله دستورات ترمیم آن عضو را به هپوفیز صادر می کند و هیپوفیز نیز اقدامات لازم را انجام می دهد. به این ترتیب معلوم می شود که انسان درد را به چه نحوی احساس می نماید، یعنی صدمه ای که به بدن وارد شده و باعث درد می شود به چه نحوی فهمیده می شود، یعنی این درد از طریق سیستم عصبی به هیپوتالاموس می رسد و باعث می شود که انسان درد را حسّ نماید، آنطوریکه مطرح می گردد؛ دارو های مسکّن جلو رسانیدن این درد به هیپوتالاموس را می گیرند، در ابن صورت با توجّه به اینکه به نظر خیلی ها از جمله خود من سلّول های بدن کاملاً هشیار هستند، و می شود با آنها ارتباط بر قرار کرد، لذا می توان از طریق تماسّ مستقیم با سلّول های عصبی از آنها در خواست کرد که این درد را به هیپوتالاموس نرسانند، اعصاب هم خواست انسان را پذیرفته و از رسانیدن درد به مغز خودداری می نمایند. منتهی باید توجّه کرد که هرگز نباید این کار را انجام داد ( هگز نباید جلو درد را گرفت) مگر در زمانیکه درد کاملاً شناخته شده باشد از قبیل زمان بخیه زدن به زخم و یا درد هاییکه کاملاًمشخّص شده باشند. باید توجّه کرد که درد اعلان خطر هست و باید خطر اعلان شده کشف و بر طرف شود، نه اینکه جلو آن گرفته شود.
در رابطه با کنترل درد که به راحتی امکان پذیر هست، خیلی ها باور نمی کنند، در صورتیکه اگر به شعور سلول ها ایمان داشته و باور داشته باشیم که می توان با سلول ها ارتباط بر قرار کرد و با سلول های خود ارتباط بر قرار کنیم، آن وقت متوچّه می شویم که سلولها چقدر خوب با آدم همکاری می نمایند، و خواسته های انسان را عمل می نمایند، و به این ترتیب کنترل کردن درد را هم باور می کنیم. البتّه این مطلب برای من کاملاً جا افتاده و همینطور که در مقالات قبلی هم مطرح کردم دائماً با سلول های خود در ارتباط هستم و هر وقت اراده کنم می توانم هر دردی را کنترل نمایم.
در همان روز ها که من در رابطه با کنترل درد مطالعه داشتم، یک روزی با بچّه های خودم که اکیبی داشتند و اکثراً دانشجو بودند، و در روز های تعطیلی عازم کوه می شدند، به کوه رفتم، شب قبل آن روز دیر وقت از مسافرت بر گشته بودم، صبح زود همان شب به کوه رفتیم، در نتیجه شب خوب نخوابیده بودم، فصل بهار بود و کوه یک هوای تمیز و سر مست کننده ای داشت، ریواس های زیادی در مسیر ما گل کرده بودند و یک زیبائی خاصّی به کوه بخشیده بودند، من اصولاً هیچ نوع مواد مخدر یا مواد الکلی مصرف نمی کنم، ولی آن روز حال وهوای کوه به صورت عجیبی سر مستم کرده بود و مثل این بود که در حال و هوای خودم نبودم، با این حال در زمان برگشت با توجّه به اینکه من سن و سالم با بجّه ها متفاوت بود، لذا سعی میکردم جدا از بچه ها حرکت کنم، در نتیجه موقع بر گشت با حال و هوای خودم مقداری جلوتر از اکیب حرکت می کردم، در مسیر حرکت ما جوی آبی بود که مقدار کمی آب در آن جریان داشت، من از کنار جوی آب می رفتم، که به یک آبشار رسیدم، ارتفاع آبشار حدود ۲/۵ الا ۳متر بود، من برای پائین رفتن از آن می بایست به معکوس یعنی رو به دیواره پائین می رفتم، ولی نفهمیدم چطور شد که خواستم رو به جلو پائین روم که در این موقع سرم گیج رفت سر نگون شدم به پائین آبشار، پیشانیم به یک سنگ صاف خورد و طاق واز افتادم به مسیر جوی، با توجّه به اینکه جوی شیب نسبتاً تندی داشت مقداری هم به طرف پائین سر خوردم، در این موقع افرادی که در آنجا حضور داشتند متوجّه شدند همینطور بچّه های خودمان هم متوجّه شده و بلا فاصله به سراغ من آمدند، مرا به سمت دیگر برده و خواباندند، من همینطور که دراز کشیده بودم سعی داشتم خونسردی خودم را حفظ کنم و پسر بزرگم را که خیلی ناراحت به نظر می رسید دلداری می دادم. بالاخره پسرم مرا کول کرد و تا پائین کوه آورد و بعد هم به بیمارستان رساندند، در اورژانس بیمارستان آقای دکتری شروع به درمان من کردند، که در مرحله اوّل می بایست زخم هایم را بخیه می زدند، با توجّه به اینکه زخم ها طوری نبودند که بشود بی حس شان کرد، لذا بدون بی حس کردن، شروع به بخیه زدن کردند،همانطور که مطرح کردم من آموخته بودم که چطوری می شود درد را به نحوی کنترل کرد که هیجگونه دردی احساس نشود، در حین بخیه زدن هم درد را کاملاًکنترل می کردم و هیچگونه دردی احساس نمی کردم، با توجّه به آش و لاش بودن زخم ها آقای دکتر می دانستند که چقدر درد دارد، ولی از آنجائیکه من هیچ نوع عکس العملی نشان نمیدادم در نتیجه خیلی نگران به نظر می رسیدند و مرتّب از من سؤال می کردند که درد نمی کند؟ با اینکه من با خونسردی می گفتم که نگران نباشید برایشان باور کردنی نبود. و حتّی احتمالاً از زهنشان می گذشت که نکند تاندون ها صدمه دیده باشند که من درد را حسّ نمی کنم. در صورتیکه خود من بودم که درد را کاملاً کنترل می کردم، در مرحله اوّل زخم های دستم را بخیه زدند، سپس زخم پیشانیم را بخیه می زدند با توجّه به اینکه پیشانی به مغز سر نزدیکتر بود، دیگر می بایست این یکی درد می کرد ولی وقتی موفّق به کنترل درد می شویم در هیچ جای بدن فرق نمی کند، ولی نگرانی آقای دکتر موقع بخیه زدن پیشانیم چند برابر به نظر می رسید، البتّه در حین بخیه زدن من مرتّب به خودم تلقین می کردم که من نمی خواهم این درد ها را بفهمم، وقتی کار بخیه زدن زخم ها تمام شد آقای دکتر در کمال نا باوری دیدند که من از تخت پائین آمده و با پای خودم بیمارستان را ترک کردم، و مداوای بقیّه درد ها و کوفتگی ها را در منزل ادامه دادیم،
ناگفته نماند که سلامت ماندن در آن ماجرا یعنی افتادن من از آن ارتفاع بروی سنگ ها خود نوعی به معجزه شباهت داشت، چون در آن حالت احتمال مرگ و یا شکستگی استخوان و صدمات دیگر خیلی محتمل بود، ولی خدا را شکر که به خیر گذشته بود.
1 comment for “خاطرات درمان خودم، ۸ ، خاطره سقوط از کوه، کنترل درد و درمان صدمات وارده؛”